فصل نهم

از زمانیکه که فراباتو در خانه جدیدش کاملا سکونت کرده بود زیاد نمیگذشت. او نظراتی درباره علم متافیزیک برای چند مجله نوشت. دائما گزارشگران برای ملاقاتش می آمدند، و بیشتر و بیشتر از او برای بیماری درخواست  کمک میشد. ازآنجایی که او در هنر درمان بسیار متبحر بود، قادر به درمان موفق بسیاری از موارد در حوزه قوانین کارما بود.  

دیروقت٬ در بعدازظهر همان روز پرمشغله، آخرین مهمان٬ خانه را ترک کرد و فراباتو مشغول انجام چند نمایش برای روز بعد شد. زنگ در٬ خبر از مهمانی دیگر میداد. در اتاق پذیرش، فراباتو با پرفسور G مواجه شد که احوالپرسی صمیمی ای با او داشت. G یک مهمان منظم بود و دو نفر از آنها درباره ابعاد مختلف علم سری بحث کردند.

فراباتو با پرفسور G دست داد و گفت " امروز مهمان های زیادی داشتم و و هنوز فرصتی پیدا نکردم تا استراحت کنم. باید به یک پیاده روی در طبیعت بروم. امروز هوا خوشایند بود و یه کم هوای تازه برای ما ضرری نخواهد داشت. نظر شما چیست؟"

G  موافقت کرد و چند دقیقه بعد هردویشان خانه را ترک کردند و به سمت جنگلی در همان حوالی که اطرافش دشت و چمنزار بود پیاده روی کردند. درهنگام غروب آفتاب ،  هوا٬دیگر سوزان نبود، اما گرما همچنان از خاک برمیخواست و بنظر میرسید طبیعت خشک شده بود. G  در دیدار اولش تعدادی سوال درباره مسائل سری آماده کرده بود که فراباتو باید با جزییات پاسخ میداد. امروز او سوالاتی در باب موجودات عنصری و روح طبیعت ٬داشت. فراباتو گزارش دقیقی از انواع مختلف موجودات عنصری به همراه روش کار شان را در طبیعت و در بشر به پرفسور داد. درانجام اینکار، او اشاره کرد که موجودات طبیعت بطور خاص علاقه مردمی هستند که احساس نزدیکی به طبیعت میکنند.

آنها مدتی در سکوت، متفکرانه و در حالیکه به صداهای طبیعت گوش میدادند قدم میزدند. اگرچه خورشید کم کم در حال ناپدید شدن در افق بود، هوا هنوز گرم بود و ابری در آسمان صاف دیده نمیشد. فراباتو اینگونه شروع کرد " من میدانم که شما خیلی شکاک هستید. اگر شما یک تئورسین بودید متوجه میشدید که ساختن یک تصویر واضح از قدرت سحرو جادو بسیار دشوار است. همانطور که مشاهده می کنید اکنون هیچ امید بارش باران وجود ندارد. علاوه بر این، من از جادوی کابالیستی طبیعت استفاده خواهم کرد تا در بازه زمانی کوتاهی موجب باران شوم. این طور متقاعد کردن تو٬ از تاثیر این علم است."

G متقابلا جواب داد " انگار هیچ رازی از تو پنهان نمیماند. من مطمئنن ازشما بسیار سپاسگذار خواهم بود اگر یک مثال از جادوی طبیعت را بمن نشان بدهی."

فراباتو لبخند بی حالی زد چراکه او میدانست کنترل سحرو جادو یکی از توانایی های معمولی جادوگران است. او به G گفت؛ " شما می دانید که هیچ چیزی برای بشری که متحد با مشیت الهی است غیر مکن نیست. هرچند، استاد کامل همیشه به دستور پروردگارش حرکت می کند، چراکه او ٬چیزی است که انجام می دهد. هرچقدر ابتدای پیشرفت کاملتر باشد، احترامش به مشیت الهی و رازهای باشکوه گیتی بیشتر خواهد بود. من نبایستی با ساختن باران بسادگی شمارا قانع کنم، بلکه باید طبیعت را راضی میکردم که ولع آب دارد. لطفا با دقت به آسمان نگاه کن و تازمانیکه دوباره حرف بزنم ساکت بمان."

آن دو سرگردان روی سبزه نشستند و به زمین پهناور می نگریستند. آن نزدیکی کسی نبود و آنها کاملا غیر قابل مشاهده بودند. فراباتو یوگا آسانا را تصور کرد، پاهایش را بحالت ضربدری گذاشت و پشتش را راست کرد. چشمانش را بست؛ او کاملا فلج بنطر میرسید. G  با دقت طبیعت را مشاهده کرد، و هرازگاهی فراباتوی جدی را برانداز میکرد. حدود پنج دقیقه ای ژست فراباتو طول کشید تا به زندگی برگردد. او چشمانش را باز کرد و پاهایش را دراز کرد، کنار G نشست، و پرسید:

"خب، آیا متوجه چیز خارق العاده ای شده ای؟ " در حقیقت G تقریبا متوجه فشار رو به افزایشی را در هوا – قول یک طوفان-  شده بود! باد هر چه شدیدتر میشد. هنگامیکه فراباتو شوع به صحبت با او کرد، اولین ابرها در افق دیده شدند و G با شگفتی فراوان به مسافتی اشاره کرد: " فقط نگاه کن چگونه ابرها نزدیک می شوند! ان در حقیقت پدیده ای است که شما دارای چنین قدرت عظیمی در دست هستید. با وجود شما، کسی نمی تواند توانایی های شمارا حدس بزند."

"لازم نیست یک جادوگر واقعی از دانش و توانایی هایش یک نمایش بسازد. او میتواند خود را به طور نا محسوس با هر شرایطی وفق دهد و سپس توسط مردم عادی غیر قابل تشخیص بماند. این تطابق پذیری بعدی از سکوت است و از دیدگاه هرمتیک، یکی از خصوصیات بنیادی قدرت الهی می باشد. در حس جادویی، سکوت به این معنا نیست که یک نفر باید از صحبت کردن خودداری شود؛ بلکه آن فرد توانایی های معنوی اش را از عموم پنهان میکند. مشیت الهی به یک انسان بالغ با قدرت بالا اعتماد میکند تنها زمانیکه این اصل مشاهده شود. موقعی که ما اولین بار دیدیم، شما کوچکترین شکی نکردید که من درگیر علم هرمتیک و روحانی بودم. حتی اگر ما همدیگر را سالهای زیادی میشناختیم، شما فقط قادر بودید میزانی از توانایی های مرا دریابید که مطابق با سطح رشد امکان پذیر است. در هر صورت، یک زبردست واقعی هرگز با حلقه نوری به تکاپو نمی افتد."

در طول این مکالمه کوتاه، آسمان پوشیده از ابر شد و جو پرشده بود انگار هر لحظه طوفانی درراه بود. در حقیقت، برقی از میان ابرها چشمک میزد و صدای غرش رعدی می آمد. پرفسور G با نگرانی به آسمان نگاه کرد و در آن لحظه بنظراز بودن در سرزمین باز احساس بدی داشت. فراباتو برای آرام کردنش، دست برروی شانه اش گذاشت و گقت:

" تازمانیکه من اینجا با تو هستم، لازم نیست نگران باشی. هوا گرم است و مقداری باران هیچ اسیبی به ما نمیزند. جدا از ان، اینجا درخت شاه بلوط پرپشت برای پناهگاه وجود دارد. هرچند اگه بخواهی قبل از طوفان به خانه برگردی من با تو خواهم آمد."

انگار G ارام شده بود و با این پیشنهاد که از باران به زیر درخت بلوط پناه ببرند موافقت کرد. آن درخت تنها بیست متر آنطرف تر بود و قبل ازاینکه آنها به درخت برسند اولین قطرات سنگین شروع به باریدن کرد.  در چند ثانیه باران شدید شد و آنها قدم های آخرشان را گرفتند تا به درخت برسند. تندباد شدیدی نیز از میان درخت ها می وزید، بیرحمانه شاخه های ضعیف تر را میشکاند. باران بشدت بارید، گودال و چاله های کوچک آب در هرجا به وجود امد. خاک نمیتوانست آب را به سرعت جذب کند، زمان زیادی بود که توفانی با این شدت در این بخش از منطقه رخ نداده بود. باد به تندی در میان درخت بلوط میوزید و دیگر پناهگاه خوبی نبود. هردوی آنها بطور کامل خیس شده بودند  اما اینطوری راه حل خوب فراباتو ازبین نمی رفت درحالیکه G کمتر مقاوم بود و از سرما شروع به لرزیدن کرد.

G گفت،" متاسفانه من کمی حساس هستم" درحالیکه سعی داشت بهانه ای بیاورد گفت " مطمئننا من با این لباس های خیس سرما میخورم." فراباتو دست راستش را روی شانه پرفسور گذاشت و گفت "نگران نباش،" بعد از چند ثانیه G بطرز باورنکردنی ای به فراباتو نگاه کرد. "شما دارید از دستانتان به من گرما انتقال می دهید! بدنم طوری گرم است که انگار در حمام بخار بودم. الان فهمیدم که چگونه میتوانی با قدرت خارق العاده ای مثل ان مریض را درمان کنی."

او چند لحظه ای ساکت بود و سپس بعد از یک نفس عمیق، ادامه داد: "اگر من تنها بخش کوچکی از نیروی شما را داشتم چقدر خوشحال بودم!" انگار آسمان درحال باز شدن بود و خاک هیچ آبی را نمیتونست جدب کند: راه آب ها تقریبا پرشده و راهها سیلاب شده بود. G با خجالت پرسید، "این باران چقدر طول خواهد کشید؟ ما تو این توفان قادر به رفتن به خانه نیستیم." فراباتو با تبسمی به او نگاه کرد و پاسخ داد، "همانطوریکه من باعث شدم تا از ارواح آسمانی باران بیاورم، اکنون خودم باید از آنها بخواهم تا متوقف شود."

پرفسور از روی تعجب فریاد زد "این امکان پذیر نیست!" کل آسمان تیره است و ما حتی نمیتوانیم به خانه رفتن فکر کنیم!" فراباتو خندید و گفت، "چرا که نه؟ همینکه ما این مکان را ترک کنیم ، دیگر هیچ قطره بارانی نخواهد امد. یا آیا شما از این اتفاق شک دارید؟ من به شما ثابت خواهم کرد که با خدا هرچیزی ممکن است. چرا چنین چیز کوچکی باید ناممکن باشد؟ حالا با دقت تماشا کن!"

فراباتو دستش را در جهت خاصش بلند کرد. سپس لغاتی را زیر لب زمزمه کرد و ژستی در هوا گرفت. فقط با گذشت چند ثانیه باران بند آمد، اگرچه رنگ آسمان به هیچ وجه تغییر نکرده بود. فراباتو از G خواست تا اورا دنبال کند. پرفسور به سرعت به فراباتو پیوست و اگرچه هردوشان کاملا خیس شده بودند اما انگار فراباتو در ارواح آسمانی مانده بود.

این اعجاز بطور کامل خارج از قدرت درک پرفسور بودند. چیزی که بیشتر از همه اورا متعجب کرده بود این بود که او ناگهان فهمید جایی که فراباتو و او درحال قدم زدن بودند بارانی نمی بارید، در حالیکه جاهای دیگر بارش ادامه داشت. او با نگاه کردن به بالا دریافت که ابرهای بالای سرشان جدا شده اند و دوباره پشت سرشان بهم می پیوندند. او قبلا هرگز شاهد چنین پدیده ای نبود.

بدون هیچ حرفی، فراباتو در کنار پرفسور راه می رفت و به تعجبش بهمراه شادی توجه میکرد. هیچ قطره بارانی در راه برگشت به خانه کوهستانی برروی ان دو مرد نبارید در حالیکه جاهای دیگر توفان و باران ادامه داشت. وقتیکه آنها به خانه فراباتو رسیدند آسمان هنوز تیره بود و باید چراغ را روشن می کردند. G  می خواست که فورا به خانه برود اما فراباتو اورا متقاعد کرد تا بماند و به او لباس خشک داد و لباس های تر را به خدمتکار داد تا آنها را خشک و اتو کند. سپس آنها با ارامش در اتاق نشیمن با فنجانی قهوه و مقداری بیسکوییت نشستند.

"تو مرد عجیبی هستی! شما باعث شدی باران ببارد، باران متوقف شود، هر دردی را درمان میکنی، آشنا به همه علوم عالم هستی- و طوری رفتار می کنی که انگار همه اینها طبیعی است. سرمایه دانش و قدرتی مثل این چیزی است که من بسختی می توانم درکش کنم."

فراباتو با جدیت به پرفسور نگاه کرد و جواب داد، "هر بشری میتواند دانش و نیرویی این چنین کسب کند انگونه که می تواند انرژی جمع کند تا راه معجزه را تا بالاترین سطح ادامه دهد. این نیرو به سادگی به من داده نشد. اصولا من آزادانه از نیرو و انرژی ام استفاده می کنم، اما من باید قادر باشم اسنادم را جدا از مشیت الهی توجیه کنم. چون هر موجود والایی از قانون کارما آزاد است، لذا از بکارگیری نیروهای جادویی اش برای رفاه خودش اجتناب می کند. انسان در هر تجسم فیزیکی، بطور معمول به او اجازه داده می شود تا تنها آندسته از توانایی هایش را بکارگیرد که هر فرد عادی در دستش دارد. این قانون رشد است که نباید بدون دلیل خاصی نقض شود. جادوگر واقعی می داند که او همیشه وابسته به مشیت الهی است بگونه ای که به هیچ جادوگر سیاه داده نمیشود. ساحر سیاه بخاطر اعمالش خود را محکوم به تنهایی در عالم می کند، مگراینکه او میلی برای موجودات شیطانی دارد. لعنت آخر یک ساحر سیاه در این مورد این است که توسط یک انسان معمولی قابل درک نیست، و برای احساس تنهایی اش تنها یک تازه وارد می تواند او را بفهمد.

"چون ما تازه واردها قوانین معنوی مثبت را برای عواقب نهایی شان مشاهده می کنیم، به ما اجازه داده شد تا در قدرت مشیت الهی دخالت کنیم. این مشاهده ثابت قوانین روحانی بخاطر ترس از تنبهات ممکنه توسط نیروهای کارمیک نمی باشد؛ بلکه از ستایش مطلق و فروتنی در برابر قدرت و حکمت مشیت الهی ناشی می شود که انسان را توانا می سازد. احترام و فروتنی از مهمترین خصوصیات راه جادو هستند. "

"یک فرد نابالغ و ناوارد نمیتواند سرنوشت یک تازه کاررا درک کند. این بخاطر  نداشتن بصیرت از قوانین روحانی است. هرفردی به خوش شانسی شما نیست که بمن اجازه داده شد مثال های ازقدرت جادوگری را بشما نشان دهم. در حقیقت، اگر شخصی با مطالعه به اعمال و تاثیر موجودیت و قوانین پی ببرد بسیار مفید است، زیرا این دانشی است که فرد با تلاش خود کسب کرده که منجر به باور درست شده است. در سحر، باور بتدریج جای خود را به دانش می دهد. اول، دانش آموز باید آموزش های ابتدایی با باورها را دریافت کند و سپس خودش رابا تلاشش قانع می کند که عقیده اش توجیه دارد. این نوع باور که با علم حفظ می شود "باور تجلی" نامیده میشود و مسیح موعظه کرده که ایمان واقعی می تواند کوه را حرکت دهد."

رعد بهمراه برخورد با ساعقه اتاق را روشن میکرد، هردو بی اراده به بیرون نگاه می کردند."می بینی" فراباتو اینگونه ادامه داد، "علاوه بر اینکه فشار هوا بالا است، موجودات عنصری از دستور من پیروی کردند و باران و رعد را اوردند. اگر شما بتوانی از چشمان معنوی ات استفاده کنی، خواهی دید که چگونه عناصر توسط موجودات در مسیری قرار می گیرند که اینگونه موجب توفان تندر میشوند. خواهی دید که چگونه انها جریان الکتریکی را حرکت می دهند تا اثراتی را بوجود اورد که باآن آشنا هستی. چون ما نهان بین هستیم چیزی که در چنین مواردی رخ میدهد واضح است، درحالیکه در چشمان شما به مانند معجزه ای می باشد. رها کردن عناصر یکی از کوچکترین رازهای کابالیستیکی جادوی طبیعت است. اکنون، کاری که برای من باقی ماند این است که عناصر را یه بار دیگر آرام کنم؛ در غیر اینصورت توفان تا فردا صبح ادامه خواهد داشت و باعث خرابی های زیادی میشود."

فراباتو در کنار پنجره ایستاد. به دوردست نگاهی انداخت و فرمول هایی را زیرلب میگفت که پرفسور از آن سردرنمی آورد. بعد ازچند دقیقه باران بند آمد، ابرها به آرامی جدا شدند، آسمان پرستاره ای ظاهر شد و طبیعت انگار دوباره شروع به نفس کشیدن کرد و تازه شده بود. پرفسور G می توانست دوباره لباس خشک شده اش را بپوشد. فراباتو با استاد وداع کرد. اتفاقات آن روز تاثیر عمیقی روی استاد G داشت و اطلاعات زیادی برای تامل به او داد.

هفته ها و ماهها بعد، فراباتو بسیار درگیر بود. مقاله هایی که او در مجله های مختلف با یک اسم مستعار چاپ کرده بود بر روی زمین حاصلخیزی افتاد (نتیجه خوبی داشت).  او آشنایی های جدیدی داشت و کار فرافیزیکی اش اختیار واقتدار حرفه ای برایش به ارمغان آورد. البته افرادی بودند که با او دشمنی میکردند، حتی از او متنفر بودند. فراباتو دشمنان مختلفی داشت اما آنهارا نادیده می گرفت و کاملا با قدرت های کارما تنها می گذاشت.

در طول زمان، او همچنین ارتباطاتی با دیگر کشور ها برقرار کرد که دعوت نامه های زیادی از سراسر جهان دریافت کرد. بنابراین، فراباتو تصمیم گرفت خانه K را برای زمان نامشخصی برای سفر دور دنیا ترک کرد. مقدمات سفر به سرعت جور شد و بزودی او به راه افتاد. او به بزرگترین و جالب ترین شهرها، جایی که او متناسب با موقعیت هم بعنوان تازه وارد و هم بعنوان معلم علوم روحانی کار کرد، سفر کرد. سالها بعد فراباتو برگشت.

در نبودش تغییراتی صورت گرفته بود. K  ازدواج کرده بود، در حقیقت او با یک موجود از عناصر آب پیمان ازدواج بست. امور به خوبی پایان نیافت. کی یک روح حوری (undine) را احضار کرد اما او هنوز تعادل جادوگری کامل نداشت، عنصر آب که بطور افسونگری زیبا بود اورا مجبور به بستن این پیمان کرد، چیزی که او نمی توانست مقاومت کند. آن روح حوری (انداین) خودش را در بدن یک دختر جوان زیبایی مجسم کرد که روی تخت مرگش دراز کشیده بود.، سپس با جادو بیماری را درمان کرد و با K ازدواج کرد. فراباتو همدلانه به k در مورد چنین پیمانی در دیدارهای قبلی گفته بود. او آینده k را روشن بینانه دیده بود و از خطری که با آن مواجه میشد باخبر بود. بدبختانه، G هشدار فراباتو را جدی نگرفته بود و قربانی هنر اغواکننده انداین شد. خواهر کوچکتر G ، هلن با یک کارخانه دار از کشور دیگر ازدواج کرد و دو فرزند داشت. صاحب خانه ویلایی در روستا هم عوض شد.

فراباتو احساس کرد که روابط قدیمی اش ازبین رفت و در نتیجه تصمیم گرفت به شهر محل تولدش برگردد. او از سفر کردن در دور دنیا خسته شده بود و می خواست آینده ای آسوده تر فراهم کند. او خانه ای در شهربومی اش بنا کرد و نوعی از زندگی گوشه نشینی را برای چند سال آینده در پیش گرفت.

در اروپا، ماتریالیسم و تعصب سیاسی در جایگاه بالایی قرار گرفتند. همه کسانی که به علوم معنوی واسرارامیزعلاقه مند شدند در خطر بودند. سالهای طولانی، میلیون ها نفر از مردم  از جنگ وحشت داشتند.