فصل هشتم

فراباتو در اتاق هتلش بیدار شد و به عمیقاً به مسیر تاریخ فکر می کرد. ناتوانی همیشگی انسان برای پیش بینی کردن افکار مثبت و انتقال آن به عمل، بسیار گسترده بود.آزارسیاسی به همراه شکنجه و قتل باب روز شده است و به زودی منجر به زیاده روی در نابودی می شود.با این چشم بصیرت، فراباتو می توانست حوادث را در آکاشا ببیند اما قوانین غیرقابل تغییر سکوت آن، به او اجازه نمی داد تا در مجامع عمومی در مورد آن صحبت کند. سرنوشت خود او هم تغییر غم انگیزی کرده بود و اجازه نداشت تا با استفاده از قدرت جادوی اش سرنوشت خود را تغییر دهد چون تمام موجودات جهان توسط قوانین کار ما محدود هستند.

احساس ناراحتی کرد، اگر چه پیشگوی مشیت الهی همواره از او در زمان اذیت و آزار حمایت کرده است او می دانست که به خاطر ماموریتش روی زمین، تحت حمایت برادران نور است.

برای رهانیدن خود از این افکار ناراحت کننده، تصمیم به مکاشفه چند دقیقه ای گرفت سپس دوش گرفت و سرحال از هتل خارج شد.

به نظر می آمد ساکنین کلان شهر، شعارهایشان را تند کرده بودند چون بسیاری از خیابان های شهر پر بود از معرکه های مردمی. فراباتو رستورانی را در یک گوشه ی ساکت خیابان پیدا کرد تا صبحانه بخورد. در میز کناری، سه مرد در مورد زندگی روز مره صحبت می کردند.متفاد با عادت همیشگی اش، فراباتو روزنامه ای برداشت تا محیطش آشنایی پیدا کند.عجله ای نداشت و هیچ برنامه ای هم برای آینده نداشت.

درحالیکه روزنامه می خواند، کمی از صحبت های میز کناری را شنید.مخصوصاً اینکه یکی از آن سه مرد نقطه نظرات خود را با ذوق و اشتیاق و با صدای بلند اعلام می کرد. ناگهان توجه فراباتو وقتی که فهمید موضوع بحث متا فیزیک و روح گرایی است، جلب شد. او به دین غیر علنی آنها ادامه داد و بدون استفاده از غیب گویی، متوجه شد که یکی از آنان دانشمند است و به نظر می آمد دوتای دیگر تاجر باشند.بعد از گوش دادن به نظراتشان برای چند لحظه، نتوانست به خاطر ابهامات و نظرات نادرستی که با هم ترکیب شده بود، لبخند بزند.

یکی از آنها به طور تصادفی به فراباتو نگاه کرد و لبخند تمسخرآمیز او را دید.برای لحظه ای مرد نمی توانست بین دو احتمال تصمیم بگیرد: آیا لبخند مرد میز بغلی به خاطر موضوع مکالمه است یا خود افراد و یا فکر می کند موضوع بحث و هم و خیال است.

سرانجام به این نتیجه رسید که به خاطر احتمال اول است .علی رغم این حقیقت که ظاهر فراباتو کسی را به هیچ نتیجه ای نمی رساند٬او مانند انسان های عادی داخل خیابان به نظر می رسید.

وقتی گفتگو برای لحظه ای قطع شد، آن مرد که با فراباتو نگاه کرده بود دم گوش دوستش چیزی گفت و سپس آن دو به فراباتو نگاه کردند و سرشان را تکان دادند.مرد اولی ناگهان بلند شد و به میز فراباتو نزدیک شد.

ببخشید که مزاحمتان شدم آقا اما به نظر می رسد که شما کارشناس امور غیب هستید. می توانم از شما دعوت کنم که به گفتگوی ما بپیوندید؟نام منK است و من تولیدکننده ی وسایل اُپتیک هستم.

فراباتو دعوت را پذیرفت، در حالیکه خودش را معرفی می کرد نشست.آقای K دوستانش را معرفی کرد.آقای P رئیس بانک و آقای پروفسور G ، دکتر داروساز.پروفسور نتوانست کنجکاوی اش را کنترل کند:

آقای فراباتو آیا شما غیب گو پیش گویی نیستید که بسیاری از روزنامه ها در مورد آن این روزها می نویسند؟ اگر اینطور باشد، باید بگویم سعادت بزرگی نصیب من شده است.

فراباتو که اکنون متوجه شده بود که نمی تواند در این شهر ناشناس بماند سرش را تکان داد و گفت:

بله من همانم که شما در موردش در روزنامه ها خواندید. شما بسیار خوش شانس هستید که مرا اینجا دیدید چون حضور من اینجا کاملاً ناخواسته است. من اصلاًنمی خواستم به شما بخندم اما برخی از دیدگاه هایتان در مورد متافیزیک اصلاً درست نیست.

البته، آنها خواستند بدانند که چرا فراباتو به طور ناخواسته به آن شهر آمده است. او تمام داستان را برای آنها تعریف کرد و آنها قول دادند که تا آنجا که می توانند به او کمک کنند. او را به خانه هایشان دعوت کردند و چون فراباتو برنامه ی شخصی نداشت تصمیم گرفت که سه شب آتی را تقدیم به این سه دوست کند. یکی از عصرها با جشن گرفتن در جمع تعدادی دوست گذشت و فراباتو یک اجرای کوچک انجام داد.( در واقع او بعدها برای غلبه بر موقعیت نامناسب خود حمایت و کمک های زیادی از طرف این حلقه دریافت کرد.)

نخست، آنها در مورد پدیده ی علم غیب از او سوالات زیادی پرسیدند. که فراباتو تا حد ممکن به طور واضح پاسخ داد. هر چند فراباتو به آن سه نفر گفت که در این زمینه دانش زیادی دارد که فقط می تواند با یک غیب گو در میان بگذارد.آن سه مرد خیلی زود گفتند که بسیاری از اطلاعاتی که داشتند کاملاً غلط بوده است.بعد از گذشت دو ساعت، آنها در مورد مشکلات پیش گویی صحبت کردند.پروفسور بر این نظر بود که اصلا چیزی به نام تقدیر از بیش تعیین شده وجود ندارد و انسان خودش تقدیرش را می سازد. هر چند که پروفسور دلایل خوبی برای نظر خودبیان کرد ولی فراباتو با لبخند پاسخ داد.

او گفت: پروفسور، انسان باید مسیر طولانی را در این راه سپری کند و به پختگی کامل برسد تا بتواند مقدر تقدیر خود شود. علاوه بر آن، باید آن پختگی را در تمام شرایط ممکن امتحان کند. در چند کلمه بگویم که شخص اگر می خواهد سرنوشتش را با دستان خودش رقم بزند با ید به توازن و تعادل روحی، ماورائی و فیزیکی برسد اگر فکر می کنید که به این درجه از پختگی رسیدید، و می توانید خودتان سرنوشت خود را مشخص کنید، من به شما نشانه ای از اثر سرنوشت روی انسان نشان می دهم.

فراباتو مکث کرد.آن سه مرد به وجد آمده بودند و به فراباتو زل زدند.هرکسی می توانست از صورت پروفسور متوجه شود که او آشفته است چون او همیشه در این گروه کوچک میدان دار بود و اکنون احساس تنزل درجه می کرد.فراباتو متوجه این موضوع شد و با مهربانی گفت:

نمی خواهم رد کنم که شما اطلاعات تئوری زیادی در این زمینه دارید. شما زیاد کتاب می خوانید حتی به زبان های دیگر. شما کتاب خانه ی بزرگی دارید و مقاله های زیادی را در مورد متافیزیک در مجلات متفاوت به چاپ رسانده اید که از شما یک صاحب نظر ساخته است. اما در علم غیب تفاوت زیادی میان دانش محض و مهارت علمی وجود دارد.

پروفسور از اطلاعاتی که فراباتو در موردش می دانست شگفت زده شد. کنجکاوانه پاسخ داد: آقای فراباتو، اگر شما اینطور می گویید پس درست است و من خوشحال خواهم شد که مدارکی را در مورد اثرات سرنوشت نشان دهید.

فراباتو غرق در تفکر بود و به روبرو خیره شده بود توجهش اصلاً به اطاقش نبود.

این شرایط مدت کمی ادامه داشت و سپس فراباتو پلک زد طوری که انگار از یک خواب عمیق بیدار شده باشد به پروفسور لبخند زد و گفت:

من داشتم با چشمان بصیرتم به آینده ی شما نگاه می کردم.با کمک گرفتن از یک اتفاق کوچک اثر سرنوشت را به شما ثابت خواهم کرد. اگر نیمه شب امشب جایی نزدیک برج پولوار نیستید به شما ثابت خواهد شد که شما قادر به نوشتن سرنوشت خود هستید.بگذارید منتظر باشیم و ببینیم که آیا قدرت مقاومت در برابر سرنوشت خود را دارید یا نه!

چهره ی پروفسور حالت جدی به خود گرفت و گفت: شرط می بندم که امشب به برج پولوار نخواهم رفت.

فراباتو توضیح داد که این صحبت ها را نشنود و موضوع را با تایید تاریخ برنامه های دعوت عوض کرد. یک لیوان دیگر شراب خوردند و هر کدام به راه خود رفتند.

وقتی پروفسورG رستوران را ترک کرد و سوار تاکسی شد، احساس عجیبی داشت. به عنوان یک مجرد، او زندگی اشرافی داشت چون در یک ویلای بزرگ زندگی می کرد و خدمتکاران زیادی داشت. کار تحقیقاتی او باعث شده بود علاقه ای به زنان نداشته باشد. هر چند گاهی اوقات درگیر مسائل عشقی می شد ما به خاطر تعهدات زندگی خانوادگی می خواست آزادبماند.

وقتی به خانه رسید، نامه های زیادی برایش آمده بود. به آرامی همه ی آنها را خواند از چند نامه، یادداشت برداری کرد و پاسخ دادن به آنها را به زمان دیگری موکول کرد. او نمیتوانست خود را از احساسی که بعد ازگفتگو و ترک کردن رستوران به او دست داده بود، رها کند، او هرگز نمی خواست بپذیرد که غرور بیجایش دلیل این حس و حال است. باخود فکر کرد: فراباتو چه آدمی است؟ در گفتگوی اولیه شان، فراباتو، بسیاری از جزئیات خانه ی پروفسور را شرح داد. انگارکه در خانه بوده است.

باخود گفت: امشب به فراباتو ثابت می شود که اشتباه می کند. به او نشان خواهم داد که من اختیار سرنوشتم را دارم. سعی می کنم از عصر به بعد از خانه خارج نشوم.

تصمیم گرفت تمام وقت بدون توجه به اطراف در تخت بماند. چه رضایتی خواهد داشت از اینکه ثابت کند فراباتو اشتباه می کند.اعتماد به نفسش بالاتر می رود و غیر از آن، اعتبار و اثبات نظرات فلسفی اش را تایید خواهد کرد.

با نگاهی به ساعتش متوجه شد که هنوز ساعت 3 است. به این دلیل بود که شکمش سر و صدا می کرد. هنوز ناهار نخورده بود. بعد از اینکه غذا خورد٬ روی گزارشی که باید برای مجله ی خارجی می فرستاد کار کرد اما به سختی می توانست تمرکز کند چون جملات فراباتو مانند کرم در تمام روحش وول می خورد و می ترسید که نکند در آخر حق با فراباتو باشد.

درساعت5 پروفسورG هنوز فکر می کرد که تحت تاثیر حرف های فراباتو است.برای خلاص شدن از این فکر تصمیم گرفت که تا فردا صبح بیدار نشود. اما تشویق او نمی گذاشت بخوابد، با استرس در جایش می چرخید.

ناگهان خدمتکار در اتاقش را زد و به او خبر داد که جمعی از هنرمندان معروف آمده اند که او را ببینند و در سالن ورودی منتظر او هستند.پروفسورG ارتباط خوبی با دنیای هنر داشت و جدا از دنیای فعالیت های آکادمیکی، منتقد تئاتر هم بود.

به نظر می آمد، ملاقات کنندگان چند شیشه شراب آورده بودند و مست هستند. وقتی خدمتکار برگشت به آنها بگوید که پروفسور حالشان خوب نیست و خوابیده اند. آنها نرفتند و به اتاق او حمله کردند. یکی از مهمانان با سرخوشی گفت: چی شده پیرمرد؟ این وقت روز توی تختت خزیدی؟ تو مریض نیستی. به کمی تغییر احتیاج داری.

این مهمان به خاطر بذله گویی اش معروف بود و هرگز حرف کم نمی آورد. هنرمندان پشت  هم پروفسور را اذیت می کردند او را مجبور کنند از تخت بیرون بیاید. چون اثری از مریضی وجود نداشت، پروفسور مجبور شد بلند شود و لباس بپوشد. در این میان، مهمانان در اتاق پذیرایی بودند و پروفسور چاره ای نداشت جز اینکه به آنها بطری های مشروب تعارف کند. کمدین ٬که یک بازیگر معروف بر روی بیشتر صحنه ها بود آخرین خبرها را داد و خیلی زود پروفسور صحبت های فراباتو را فراموش کرد. بازیگر داستانش را با خم شدن به سمت پروفسور و گفتن این جمله تمام کرد. دوست عزیز من، توباید امشب با ما به تئاتربیایی. امشب اجرای اول یک نمایش نامه است که من نقش اول را دارم. به عنوان یک منتقد٬ نباید این شرایط را از دست بدهی. بعد از نوشیدن دو لیوان شراب پروفسور نیمه مست شده بود و با تکان دادن سرش ٬دعوت را پذیرفت. به سرعت٬ دستور آماده کردن شام را دارد که مورد موافقت مهمانان قرار گرفت. سپس ٬زمان بیرون رفتن رسید.2تاکسی بزرگ برای بردن این گروه خوشحال به تئاتر آمده بودند و پروفسور با ماشین خودش می رفت.

شب افتتاح٬ یک موفقیت بزرگ بود و پروفسور به همراه دوستانش در سالن منتظر آمدن دوست بازیگرشان روی صحنه بودند. سرانجام وقتی که ستاره وارد شد همه به او از صمیم قلب تبریک گفتند و پروفسور قول داد که یک نقد جانانه برایش بنویسد. تعدادی از بازیگران به آنها پیوستند و همه ی گروه برای جشن گرفتن موفقیت نمایش نامه، مشروب خوردند.

چون بازیگران صبح فردا دوباره اجرا داشتند بنابراین گروه در ساعت یازده و نیم از هم جدا شدند. بازیگر معروف دم در با پروفسور خدافظی کرد.

شب بخیر! چرا تاکسی نمیگیری، زودتر می رسی.

اما شب شنبه بود و تاکسی ها پرکار بودند.در آن منطقه تاکسی وجود نداشت پروفسور چون مست بود می خواست پیاده روی کند تاکسی هوای آزاد استنشاق کند.

ترافیک در خیابان اصلی هنوز سنگین بود به همین دلیل از خیابان فرعی رفت. به اندازه ی یک روز سرخوشی داشت. موسیقی از یک پنجره ی نیمه باز بار و کلوپ شبانه به گوشش می خورد، غرق فکر بود.

ناگهان شلوغی را نزدیک یک بار دید. تعدادی مرد و زن با هم ایستاده بودند. کنجکاوشد، نزدیک رفت و فهمید که دو جوان مست کرده اند و به هم فحش می دهند و دعوا می کنند.

متاسفانه، به آندو گفت که دعوا نکنید و به خانه هایتان بروید.

ناگهان همه چیز تغییر کرد. آن دو مرد مست دست از دعوا کشیدند.یکی از آنها شروع به توهین پروفسور کرد که پروفسور هم در عوض حرف های رکیکی به او زد. یکی از آنها به سمت پروفسور حمله ور شد و به او سیلی زد. وبدین ترتیب، دعوا دوباره شروع شد. هرکدام فریاد می زدند و مرد مست دومی هم به سمت پروفسور آمد.

پروفسور G متوجه شد که هیچ شانسی ندارد بنابراین خود را از دل جمعیت بیرون کشید و فرار کرد. مردی که پروفسور او را زده بود، می خواست انتقام بگیرد از جیبش چاقو در آورد در حالیکه او را دنبال کرده بود، باصدای بلند فحش می داد.آقای  G به خیابان با سیر(Basir ) پیچید به این امید که شاید پلیسی را در آنجا ببیند. او برای نجات زندگی اش می دوید با خود می گفت: خدای من وقتی به آنها احتیاج دارم آنها کجا هستند؟ قاتلش همچنان به دنبال او می دوید و داشت به او می رسید. او اکنون خسته شده بود به سمت نبش برج پولوار رفت و فراباتو را جلوی خود دید.

پروفسور به سختی نفس می کشید، چشمانش پر از ترس بود. گفت: به من کمک کن. آنها می خواهند مرا بکشند.

فراباتو پروفسور را کنار کشید و گفت: ندو و نترس. سپس در مقابل آن مرد ایستاد. به نظر می آمد هینپونیزم شده است. سپس برگشت و در نبش خیابان ناپدید شد.

فراباتو حال پروفسور را با استفاده از کلمات کابالیستی سرجایش آورد.

سپس به سمت پروفسور آمد که هنوز پر از ترس بود. و با کلمات بریده بریده به فراباتو می گفت: آگر تو نبودی آنها مرا می کشدنند. والان یک جنازه بودم.

فراباتو روی شانه های پروفسور زد به ساعتش اشاره کرد و گفت:

پروفسور عزیزم، به نظر نمی رسد هنوز به درجه ای رسیده باشی که مقدر تقدیر خود باشی در غیر اینصورت در این ساعت اینجا نبودی همه چیز آنطور که پیش بینی شده بود اتفاق افتاد.امیدوارم متقاعد شده باشی که هیچ کس وقتی هنوز نمی تواند شرایطش را کنترل کند و آن را در مسیر متخب نگذارد، دخل و تصرفی برسرنوشت خود ندارد. وحالا فهمیدی که شخص باید به توازن جادویی برای تحقق این کار دست پیدا کند.

آقای G شکست را قبول کرد برای این حماقتش عذرخواهی کرد و خودخواهی خودرا دلیل آن دانست.فراباتو او را به سمت خیابان باسیر همراهی کرد و او را به یک قهوه مهیمان کرد تا اضطرابش فروکش کند. آنها به رستوران رفتند. یک گروه کولی مهمانان را سرگرم می کردند اما فراباتو، پروفسور را به گوشه ای خلوت برد.خود اطمینانی فراباتو، پروفسور را آرام کرده بود و خیلی زود اعتماد به نفسش را بدست آورد.درحالیکه قهوه می خوردند پروفسور در مورد جزئیات آن از فراباتو سوال کرد و او پاسخ داد که تمام این اتفاقات را در آکاشا دیده است. فراباتو این قدرت را داشت که در آن لحظه سر و کله اش پیدا شود اما متقاعد کردن پروفسور برای این توانایی کمی سخت بود.

آقای  G پرسید، چه مدت در برج پولوار منتظر ماندی؟

فراباتو پاسخ داد: فقط 5 دقیقه. چون می توانستم تو را با چشم بصیرتم دنبال کنم می دانستم که تو را کجا می توانم ببینم.

پروفسور بسیار مشتاق مسائل مربوط به سرنوشت بود. آن شب سوالات زیادی از فراباتو پرسید که فراباتو با جزئیات کامل به آنها پاسخ داد.

سرانجام، تا ساعت چهارصبح باهم صحبت کردند و به هم قول دادند که در منزلKهمدیگر را ببینند.هرکدامشان سوار تاکسی شدند و رفتند.

غروب رو به پایان بود.تدارکات مهمانی بزرگ در ویلای K تمام شده بود.برخی از دوستان و آشنایان آقای K به مسائل علئم غیب علاقمند بودند، زودتر آمدند. فراباتوی روزنامه ها برای بسیاری از مهمانان شناخته شده بود و به همین دلیل آنها مشتاق بودند که شخصاً با او دیدار کنند.

آقای K بیش از این به G تلفن زده بود تا راجب اتفاقات دیشب سوال کند.پروفسور به طور مختصر تعریف کرد و قول داد تا جزئیات را حضوری توضیح دهد.

ماشین های مهمانان یکی پس از دیگری از راه می رسیدند. و میزبان از آنها استقبال می کرد. گروهی از افراد اقتصاددان، نویسنده، هنرمند و خبرنگار جمع شده بودند. در ساعت هفت و نیم، آقای K با چند جمله به مهیمانانش خوشامد گفت: آقای فراباتو ساعت 8 می آید. از دوستش آقای G در مورد تجربه ی دیشبش پرسید. پروفسور داستان دیشب را با هیجان و اضطراب، همراه با پیشگویی فراباتو تعریف کرد. این داستان، انتظار میهمانان از فراباتو را بالا برد طوریکه هرکدام می خواستند در مورد مسائل شخصی شان از فراباتو سوال بپرسند.وقتی خبررسیدن فراباتو به مهیمانان اعلام شد، سکوت همه جا را فرا گرفت آقایK ، فراباتو را به داخل همراهی کرد و با چند کلمه او را به میهمانان معرفی کرد و فوراً شام صرف شد تا جو معمولی بوجود بیاید.میهمانان هیچ کمبودی را حس نمی کردند. غذاهای متنوع و بهترین نوشیدنی ها روی میز قرار داشت. فراباتو در بلای میز روی صندلی نشست و می توانست میهمانان را بدون اینکه متوجه شوند، ارزیابی کند.وقتی میز خالی شد، فراباتو افکار میهمانان را خوانده بود و حس کرده بود که از یک سری افراد خوشش نمی آید. سپس مهیج ترین قسمت مهمانی داشت شروع می شد و آقای K نگران هجوم میهمانان به سمت فراباتو بود.فراباتو به داد خود رسید و بلند شد تا از میزبان برای دعوتش تشکر کند. میهیان نوازی عالی اش را تحسین کرد و گفت که چقدر خوشحال است که اغلب دوستان حاضر، علاقه مند علوم غیب هستند.

آقایK صراحتاً با سه کلمه خوشحالی خود را از اینکه شانس دیدار فراباتو را دشته بیان کرد. بعد از گذشت نیم ساعت گفتگوی عمومی، برخی از میمان از اینکه نمی توانند در مورد پدیده ی علم غیب حتی کلمه ای با فراباتو صحبت کنند، عصبی شده بودند.

فراباتو درخواست یک فنجان قهوه کرد و در حالیکه داخل آن شکرمی ریخت گفت:

خانم ها و آقایان، بیشتر شما در مورد آینه جادویی و گوی شیشه ای شنیده اید. یک تشرف خوب می تواند با استفاده از هر مایع به عنوان آینه ی جادویی باشد حتی یک فنجان قهوه.

یک بازیگر خانم در حال پرسیدن سوال بود که فراباتو با حرکت دستش از او خواست ساکت باشد.

می دانم که می خواستید بپرسید که آیا اجرای فردای شما موفقیت آمیز خواهد بود یا نه چون شما مسئول اجرای یک نقش هستید و در زمان تمرین اشتباه کردید.

به داخل فنجان قهوه نگاه می کرد و تمرکز زیادی کرده بود انگار که اتفاقات مستقیم از داخل آن می خواند.در حقیقت سطح تیره ی قهوه باعث می شد که به راحتی با چشمان ماورائی اش آینده را ببیند.

ادامه داد: مطمئن باشید.این اجرا موفقیت بزرگی خواهد بود که شما را بسیار خوشحال خواهد کرد.

هنر پیشه ی خانم بسیار شگفت زده شد.می دانست که فراباتو افکار را می خواند بنابراین چیزی نگفت. در هر صورت از چیزی که شنیده بود بسیار خوشحال شده بود.

فراباتو گفت نیازی نیست هیچ کدام حرفی بزنید. من به همه می گویم که چه می شود.

سپس با لحنی جدی به یکی از تجار گفت: آینده ی شما مایوس کننده است چون قرار دادی که دو روز پیش امضا کردید، به زودی شما را ورشکسته خواهد کرد.

آن مرد، در واقع آن قرار داد را امضاکرده بود و اکنون عمیقاً از شنیدن پیشگویی حیرت زده شده بود، متاسفانه آنچه را که فراباتو گفته بود به زودی اتفاق افتاد.

به همان صورت، فراباتو آینده ی نزدیک همه ی مهمانان را برایشان گفت. وقتی همه نوبت به نوبت آیندشان گفته شد، خانم جوانی می خواست که سوالی بپرسد اما فراباتو انگشت اشاره ی دست راستش را به نشانه ی سکوت روی لبش گذاشت.همه فوراً ساکت شدند و کنجاوانه به فرایند نگاه می کردند.فراباتو طوری به گوشه ی اتاق خیره شد بود که انگار چیزی غیر عادی در آنجا وجود دارد.برای چند ثانیه چهره اش حالت گیجی داشت سپس، نفس عمیقی کشید و رو به سوی آقای  k گفت:

دوست عزیز من، درست نیست که کوچکترین خواهرتان را در اتاقش در طبقه بالا تنها بگذارید. در مورد من به او گفتید و او بسیار مشتاق است که با من صحبت کند. شما نباید از آوردن خواهر بیمار خود در میان ما خجالت بکشید چون بیماری خجالت ندارد. می توانم ببینم که دارد گریه می کند.

صحبت های فراباتو هم آقایK را سوپرایز کرد و هم باعث شد عمیقاً خجالت بکشد. اعتراف بزدلانه ی خودش را اینگونه بیان کرد که نمی خواهد که خواهر مریضش با پیوستن به مهمانان، فضای مهمانی را بهم بزند. او گفت که این تنها دلیل کارش بوده است و حالا از اینکه این مسئله از چشم فراباتو دور نمانده است او را مبحوت کرد. گفت که اگر مهمانان اذیت نمی شوند، می رود و خواهرش را می آورد.

پیشنهاد آقایK ، مورد موافقت قرار گرفت و دوتا از خانم ها داوطلب شدند تا خواهر معلولش را بیاورند.

آقایK با دو خانم به اتاق خواهرش رفت. او با چشمان پر از اشک روی تخت دراز کشیده بود.

خواهر آقای K، هلن بود که شش ماه پیش خون ریزی مغزی کرده بود و نصف راست بدنش برای همیشه فلج شده بود. بهترین دکترها برای درمانش به کار گرفته شدند اما امیدی برای درمان وجود ندشت. وفقط بیست و سه سال داشت.

آقایK به خواهرش گفت که چه اتفاقی افتاده و از خواهش  خواست که بقیه ی شب را با فراباتو و بقیه ی مهمانان بگذراند. در ابتدا هلن به خاطر ناتوانی اش موافقت نکرد. اما وقتی دید که دوتا از میهمانان برای کمک آمده اند، کنجکاوی و پیش بینی باعث شد که موافقت کند.آقای K اتاق را ترک کرد.وخانم ها شروع به عوض کردن لباس او کردند و او را به پایین آوردند همگی به او خوشامد گفتند و وقتی دید که او را کنار فراباتو نشاندند بسیار خرسند شد.

برای ادامه دادن مهمانی، فراباتو، یکی از اتفاقات سفر اخیرش را تعریف کرد.مهمانان با دقت گوش می دادند اما امیدوار بودند تا توانایی علم غیب بیشتری از فراباتو ببینند و در نتیجه منتظر بودند. فراباتو چون فکر آنها را می خواند این انتظار آنها را بی نتیجه نگذاشت و بدون تظاهر، خودش را مشغول سرنوشت هلن کرد. در ذهنش از مشیت الهی اجازه خواست تا هلن را درمان کند و از عمق جانش پاسخی را از ژرفای پنهان درک کرد: به او کمک کن. درمانش کن.

اکنون فراباتو داستانش را متوقف کرد. درحالیکه بقیه میخکوب او شده بودند، فراباتو دستهای هلن را گرفت و برای چند ثانیه در چشمان او خیره شد.ناگهان به خوابی عمیق فرو رفت.کسی تکان نمی خورد.بعداز دو دقیقه، هلن شروع به نفس کشیدن کرد و به آرامی پلک زد. و دوباره بیدار شد.

فراباتو همچنان دستانش را گرفته بود و به آرامی به او گفت: تو دوباره سالم هستی. چه احساسی داری؟

زن جوان با تردید به اطرافش نگاه کرد و دست راستش را بلند کرد و انگشتانش را تکان داد. پای راستش را خم کرد و کشید.خوشحال بود.

فراباتو با لبخند گفت: حالا دوباره می توانی از هردو پایت  استفاده کنی. وقتی بلند شد هنوز کمی در حرکت مشکل داشت. فراباتو بازویش را گرفت و او را در برداشتن قدم اولش همراهی کرد. سپس خودش به تنهایی و با احتیاط ادامه داد چو می ترسید دوباره به حالت اولش بازگردد.وقتی چند متر بدون کمک راه رفت به این نتیجه رسید که کاملاً خوب شده است.اشک های خوشحالی در چشمانش برق می زد و همه درمان غیر منظره اش را تبریک می گفتند.

درحالیکه میهمانان خود را در خوشحالی هلن شریک می کردند فراباتو به بار رفت. بدین ترتیب می توانست از چاپلوسی بقیه در امان باشد. قدیس شدن آخرین چیزی بود که می خواست.بیشتر مهمانان در حیرت شفا بودند و بقیه در حضور کسی که برابر سلامتی و بیماری انسان ها قدرت دارد احساس ترس می کردند.کمی بعد هلن پیش فراباتو رفت، دستانش را بازکرد و گفت: من خیلی خیلی خوشحالم شما زندگی را به من بازگرداندید و من نمی دانم چگونه از شما تشکر کنم.

با تعظیم خفیفی فراباتو دستان هلن را گرفت و پاسخ داد: نظر لطف شما است و من فقط یک وسیله هستم. باید از مشیت الهی تشکر کنید که این علاج را میسر کرد نه من.

با رها شدن از افسردی ناشی از بیماری هلن دوباره با مهمانان گرم گرفت. فضای مهمانی به بالاترین حد خود رسیده بود و اتفاقات عصر در میان گروههای کوچک مورد گفتگو قرار گرفته بود. ساعت از نیمه شب گذشته بود که مهمان ها با میزبان خداحافظی کردند.

بعد از اینکه آخرین مهمان خانه را ترک کرد، آقای K، خواهرش و فراباتو ماندند. آقای K از فراباتو خواست که شب را پیش آنها بماند. فراباتو با خوشحالی پذیرفت چون خیلی احساس خستگی می کرد. چند دقیقه بعد این جمع سه نفره از هم جدا شدند و فراباتو به اتاق مهمان رفت.

نور خورشید از راه پرده  بر روی صورت فراباتو نشست، قبل از اینکه نور خورشید بیدارش کند  بلند شد ، لباس پوشید، و همین که می خواست از اتاقش بیرون برود کسی در را محتاطانه کوبید. هنگامیکه در را باز کرد، k و خواهرش با شادی آنجا ایستاده بودند و صبح بخیر گفتند و او را به صبحانه دعوت کردند. هردوی آنها شب گذشته بخاطر احساس بعد از هیجانات عصر ٬خیلی کم خوابیدند. علاوه بر همه اینها، حضور فراباتو در خانه٬ آنها را متقاعد کرد که صبح زود بیدار شوند.

آنها برای  خوردن صبحانه ای که هلن برایشان اماده کرده بود نشستند. ناگهان k خطاب به فراباتو گفت: " قربان، ما باید پیشنهادی داشته باشیم. ما خانه ای ییلاقی در یکی از روستاها داریم که در حال حاضر خالی است. شما میتوانید در Hنجا بدون هیچ هزینه مورد انتظار زندگی کنید. جدا از آن، اگر ما بتوانیم روی نصایح دوستانه شما در آینده حساب کنیم بسیار مشعوف خواهیم شد."

فراباتو بعد از یک ملاحظه کوتاه جواب داد،" من از پیشنهاد شما بسیار متشکرم. با خرسندی آنرا قبول میکنم بخاطر اینکه اتاق هتل به هیچ وجه جای راحتی نیست. شما هم میتوانید روی نصیحت و کمک من حساب کنید."

بعد از صبحانه، آنها باهم به هتل رفتند تا وسایل فراباتو را بردارند و سپس به سمت خانه ویلایی حرکت کردند. خانه بطور کامل مبله بود و در حومه روستای زیبایی قرار داشت. بعد ازاینکه k و خواهرش مطمئن شدند که فراباتو همه امکانات مورد نیاز را دارد، با مهمانشان خداحافظی کردند.

فراباتو کاملا از سرنوشتش راضی بود. او اکنون دارای خانه ای است که میتواند بدون هیچ مزاحمتی کار کند. او با بعضی از افراد دارای نفوذ و قدرت شهر آشنا شد که بدون شک میتوانند از نظر مالی به او کمک کنند. در مجموع سرنوشت داشت آن روی افتابی اش را به او نشان میداد.